Love

 گفتی که می بوسم تو را، گفتم تمنا می کنم  گفتی اگر بیند کسی، گفتم که حاشا می کنم  گفتی ز بخت بد اگر ناگه رقیب آید ز در  گفتم که با افسون گری او را ز سر وا می کنم   گفتی که تلخی های می، گر ناگوار افتد مرا  گفتم که با نوش لبم آن را گوارا می کنم  گفتی چه می بینی بگو، در چشم چون آیینه ام  گفتم که من خود را در او عریان تماشا می کنم   گفتی که از بی طاقتی دل قصد یغما می کند  گفتم که با یغماگران باری مدارا می کنم  گفتی که پیوند تو را با نقد هستی می خرم  گفتم که ارزان تر از این من با تو سودا می کنم   گفتی اگر از کوی خود روزی تو را گویم برو  گفتم که صد سال دگر امروز و فردا می کنم  گفتی اگر از پای خود زنجیر عشقت وا کنم  گفتم ز تو دیوانه تر دانی که پیدا می کن
از مترسکی سوال کردم: آیا از تنها ماندن در این مزرعه بیزار نشده‌ای ؟

 

پاسخم داد : در ترساندن دیگران برای من لذتی  به یاد ماندنی است پس من از کار خود راضی هستم و  هرگز از آن بیزار نمی‌شوم!

 

اندکی اندیشیدم و سپس گفتم : راست گفتی! من نیز چنین لذتی را تجربه کرده بودم!

 

گفت : تو اشتباه می کنی!

 

زیرا کسی نمی تواند چنین لذتی را ببرد مگر آنکه درونش مانند من با کاه پر شده باشد

 



نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





نوشته شده در دو شنبه 20 آذر 1391برچسب:,ساعت 20:55 توسط (zed)| |


Power By: LoxBlog.Com