Love
كنارم بخواب و به دورم بتابو از اين لب بنوش چو تشنه كه آبو گل آتشي تو حرارت منم من كه ديوانه بي قرارت منم من خدا دوست دارد لبي كه ببوسد نه آن لب كه از ترس دوزخ بپوسد خدا دوست دارد من و تو بخندیم نه در جاهلیت بپوسیم بگندیم بخواب آرام پیش من لبت را بر لبم بگذار مرا لمسم کن و دل را به این عاشق ترین بسپار بخواب آرام پیش من منی که بی تو میمیرم لبت را بر لبم بگذار که جان تازه می گیرم
نظرات شما عزیزان:
Power By:
LoxBlog.Com |

به وبلاگ من خوش آمدید
گفتم:میری؟
گفت:آره
گفتم:منم بیام؟
گفت:جایی که من میرم جای 2 نفره نه 3 نفر
گفتم:برمی گردی؟
فقط خندید.....
اشک توی چشمام حلقه زد
سرمو پایین انداختم
دستشو زیر چونم گذاشت و سرمو بالا آورد
گفت:میری؟
گفتم:آره
گفت:منم بیام؟
گفتم:جایی که من میرم جای1 نفره نه 2 نفر
گفت:برمی گردی؟
گفتم:جایی که میرم راه برگشت نداره
من رفتم اونم رفت
ولی
اون مدتهاست که برگشته
وبا اشک چشماش
خاک مزارمو شستشو میده .
امروز فهمیدم عشق یعنی چی !!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!!1
من بین دوتاراه گیر کردم که جفتش برام گرون تموم میشه اومیدوارم
زود تر بمیرم بمیرم که راهت شم چرارفتی ای عشقه من
بمون نرو تنهام نزار دلت میمیره صدات صدای خندهات یادم نمیره خدا خدا تنها پناه دل خستگی هام نرو نرو گریم میگیره
سلام به دوستان عزیزم خواستم درد دودلی کنم باهاتون حرف دلمو بگم
بعضی از روزا دوست دارم خودمو ز بین ببرم بعضی از این روزا انقدر دلم میگیر که خداهم نمیدونه چیکار کنه انقدر میگیری که یه گوشه از اتاقم میشینم فقط گریه میکنم انقدر گریه میکنم که از هوش میرم بعضی مو قع دوست دارم که پیشش باشم دوست دارم بادستای نازکش نوازشم کنه بااون دستای گرمش قطرات اشکم را پاک کند بعضی از این روزا دوست دارم برم بیرون ولی میبینم که کنارم نیست میمونم خونه میمونما فقط مینویسم انقدر مینویسم تا مرکبی داخله قلم نمیماند بعضی روزا که باهاش حرفم میشد فقط موشت میزدم به دیوار یامیشستم جای یه گوشه ازاین اتاق فقط فکر میکردم انقدر فکر که دیگه جای برای چیزی های دیگری نداشتم الان که رفته احساس میکنم یه تیکه از بدنم یه تیکه از قلبم یه تیکه از روحم نیست بدون اون هیچیزم کافی نیست الان احساس میکنم که ناقصم الانه که احساس میکنم بی کسی چه دردی داره انقدر که دیوونت میکنه .
الان که میبینم داره بااون پسره که میخواد باهاش از دواج کنه میره بیرون خیلی برام سنگینه انقدر سنگینه کهدوست دارم خودمو خلاص کنم انقدر سنگینه که میدونم اگر بره یه اتفاقاتی در منه نوعی اتفاق میافته یه اتفاقه جبران ناپزیر انقدر که جای جبرانی نداره .
هر موقع میبینمش ونمیتونم باهاش صحبت کنم فقط دادمیزنم انقدر که صدام در نمیاد انقدر که دیگری جونی تو بدنم نمیمونه .
اون روز که از روی ناچار بهش گفتم باید ازهم جدا شیم خیلی گریه کرد انقدر گریه کرد که من ازناراحتی زیاد رفتم سراغ سیگار که هیچ موقع فکر نمیکردم برم ولی رفتم و سیگارو کشیدم اون سیگار لعنتی حالم بدتر کرد انقدر بد که همراه باسیگار گریه میکردم سیگار میکشیدم گریه میکردم برام سنگین بود بعد بهش زنگ زدم که بگم خیلی دوست دارم ولی از روی ناچار بود بهم زدن رابطمون گفت اشکال نداره احساس میکردم که چقدر ناراحته ولی از روی اجبار مجبور شدم اینکارا انجام بدم ولی حالاکه برگشتم و پشیمونم ولی دیگر پشیمانی سودی ندارد .
یه چند وقته بعد که دوباره رابطمون خوب شد گفت دارم ازدواج میکنم یه لحظه تمام دنیارو از گرفتن یه لحظه احساس غم و اندوه فراوانی کردم ازش پسیدم دوسش داری جوابی نداد دوباره پرسیدم دوسش داری بازم هیچی نگفت فقط منو میپیچوند دوباره پرسیدم دوسش داری گفت علی ماهم نمیرسیم حتی خدا هم نمیخواد مابهم برسیم وگرنه من دوست داشتم باقیهی عمرمو باتو باشم ولی نمیشه انقار حکمتی توشه بهش گفتم اخه چه حکمتی تواین هس گفت نمیدونم گفتم برای اخرین بار ازت سوال میپرسم دوسش داری گفت به اندازه ی تو نه گفت پس دوسش داری گفت دارم تااخر امسال ازدواج میکنم یهو اعصابم خوردشود گوشیمو کوبیدم به روی زمین گوشیم ترکید دوباره رفتم دمه باجه بهش زنگ زدم گفتم راست که نگفتی داری ازدواج میکنی گفتش چرا راست علی اونجا بود که اب شدم مثله یه شمع سوختمو اب شدم جوری که تا رفتم خونه وارد خانه شدم جواب کسیو ندادم رفتم داخله اتاقم فقط گریه کردم مادرم که اومد داخله اتاق بهم گفت چیشده پسرم چراانقدر این روزا گریه میکنی خیلی فرق کردی بهش گفتم ماما ن عاشق شدم برگشت بهم گفت پسرم الان برای تو زوده چرا الان توهنوز وقت داری گفتم مامان من دوسش دارم گفتش من نمیتونم ناراحتیتو ببینم باخودت اینکارو نکن چرا خودتو عذاب میدی بزار اون دوختر بره سر ه خونه و زندگیش گفتم مامان پس من چی من دارم اب میشم گفت پسرم بزار بره اگه کسی دیگه ای را دوست داره بزار بره گفتم مادر من عاشقشم گفت ازت بزرگتر گفتم برام مهم نیست گفت پسرم نمیشه اون دختر خانوم که از تو بزرگتره میخوای باهاش ازدواج کنی نه پسرم مابهت اجازه نمیدیم دردم بیشتر شد غمم بیشتر شد اون موقع بود رفت رفتم سراغ قرص قرص هارو که خوردم خوابیدم ساعت 8 شب بیدار شدم از قلب درد شدید رفتم بیمارستان گفتن اگه یکم دیر تر میامدین تموم کرده بودم گفتم پس چرا اخه چرا نزاشتی تمموم کنم .
- چت روم عاشقانه یاسی
- بهترین چت روم
- سکوت تنهای شب
- ZED LOVE
- سردرگم
- بلاگ چت
- سایت جوک
- عاشقانه
- ساعت رومیزی ایینه ای
- رقص نور لیزری موزیک
تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان Love و آدرس alighafari.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.